الینا هدیه روشن خدا

یک خاطره

الینای من، دختر دلبندم ! پارسال دقیقا سالروز تولد امام حسن (ع) بود که سرویس خواب شما رو آوردن. روز سختی بود. نصابها وارد نبودن و یه صبح تا غروب  مهمونمون بودن. بعدشم ماه رمضون ساعت 2 بعداز ظهر از من شماره تلفن رستوران خواستن و مجبور شدم بهشون ناهار بدم.  ولی وقتی رفتن انقدر ذئق و شوق داشتم که با همه خستگی و اون شکم گنده  شروع کردم به تمیزکاری و چیدن اتاقت.   اینم چند تا عکس از همون روزا     انقدر دیدن اتاق شما برام شیرین بود که الان چند روزه منتظرم تولد امام حسن بیاد و بیام اینجا بنویسم که یک سال گذشت. یک سال از اتاق داشتن دخترم گذشت. و به زودی تولد خودشو جشن میگیرم. این روزا...
2 مرداد 1392

حس قشنگ با تو بودن

خیلی ناراحت بودم. تنهایی اذیتم میکنه. مریضی این چند روز بابا هم مزید بر علت شده بود. حوصله نداشتم با دختر نازم بازی کنم. برای اینکه از این حال و هوا در بیایم یهویی شما رو بردم حموم. تا حالا وقتی بابا خونه نبود این کارو نکرده بودم. خودم تنها حمومت میکنم ولی قبلش وقتی من خودمو میشورم و بعدش وقتی وسایل حموم شما و خودم رو آب میکشم بابا مواظب شماست. امروز شما رو گذاشتم توی وان خودت توی حموم، اول خودمو شستم بعد شما رو. لباس پوشوندم و گذاشتمت توی کریر بیرون جلوی در حموم تا خودم بیام.     چند روز بود که وقتی ورزش میکردیم و ما نوبتی پاهاتو جمع میکردیم توی شکمت نوبت پای راستت که میشد خودت جمعش میکردی. بیشتر بابا ورزشت میده. امشب که د...
27 آذر 1391

خونه ما

جمعه هفتم مهر 21 روزه بودی که اومدیم خونه خودمون. مامانی هم باهامون اومد و یک هفته پیشمون بود. اولین روز بعد از رفتن مامانی کم آوردم و گریه کردم. الینای عزیزم شما از اون نی نی هایی بودی که دوست دارند دایم در آغوش باشند و با مکیدن آرامش پیدا میکنند و پستونک رو هم قبول نمیکردی. البته بعدا با مزه دارکردن پستونک بالاخره گرفتیش. با تمام اینا شب خوب میخوابیدی. بیمارستان گفته بودن که نباید بیشتر از دو سه ساعت بین دو وعده شیر خوردن فاصله بیفته وگرنه ممکنه بچه افت قند خون پیدا کنه. من هم ساعت کوک میکردم و نصفه شب هی بهت شیر میدادم. ولی 26 روزه که بودی سینه ام آبسه کرد و رفتم دکتر. دکتر بهم گفت اگه گرسنه بشه خودش بیدار میشه و اینجوری الگوی خوابش ر...
21 آذر 1391

هفته اول

سه شنبه پنجمین روز زندگیت از صبح حال نداشتی و چشماتو به زور باز میکردی. فکر کنم شیرم کم بود و قند خونت اومده بود پایین.خیلی گریه کردم. بالاخره شب بهت یه ذره قنداب دادم تا جون گرفتی و تونستی شیر بخوری. فرداش بند نافت افتاد. رفلکس مورو (حرکات غیر ارادی دست وپا) ی زیادی داشتی و من با قنداق فرنگی ملایم میبستمت. ولی از پنجشنبه دیگه این کارو نکردم. حرکات دستت کمی کمتر شده بود و وقتی که بسته بود عصبی میشدی.   ...
15 آذر 1391

تولد

الینای خوشگل من ساعت 8:49 صبح روز جمعه 17 شهریور 1391 در اولین روز از هفته چهلم بارداری پا به این دنیای خاکی گذاشت. لحظه ای که شیرین ترین لحظه عمرم بود. من با انتخاب آگاهانه خودم از همون روز اول بارداری تصمیم گرفتم که طبیعی زایمان کنم به خاطر سلامتی جسمی دخترم. بعدها در کلاسها فهمیدم که بیشتر از جسم سلامت روحه که در زایمان طبیعی حفظ میشه و لذتی بالاتر از لحظه زایمان برای مادر نیست. هرچند که در عمل پشیمون شدم و میگفتم هیچکدوم از فوایدش ارزش این همه درد رو نداره ولی لحظه ای که دختر گلم متولد شد همه رو فراموش کردم. گویی اون افکار از ذهن من نگذشته بود. چند لحظه بعد شما رو لای یه پارچه گرم گذاشتن روی سینه ام. چشمات باز بود و نگاهم میکردی...
15 آذر 1391
1